رستم وسهراب : سرودة فردریش روکرت آلمانی

ادبیّات طنز تاریخ فرهنگ اجتماعی

(فردریش روکرت 1788-1866)شاعرآلمانی وسرودة رستم وسهراب که ازشاهنامة فردوسی برداشت نموده: شاعرنامبرده یکی ازبزرگترین شعرای آلمان , و ازشرق شناسان مشهورقرن نوزدهم اروپاست. سالهاکرسی استادی زبان های فارسی وعربی را دردانشگاه های (ارلانگن)و برلین داشته. وهمچنین به زبانهای هندی و چینی هم آشنا بوده است. علاقة او به ادبیّات شرق بخصوص ایران عامل مهمّی درنفوذ و توسعة افکار شرقی , در ادبیّات آلمانی میباشد.و می توان آثار روکرت را دنبالة اشعار شرقی (گوته) بشمار آورد. روکرت بسیاری ازادبیّات مشرق زمین ازجمله دیوان حافظ را به آلمانی بسیار شیوایی ترجمه کرد . و دارای مجموعه اشعاری بنام شرقیّات است که در ادبیّات آلمانی مقامی بالادارد. از نظر عروض هم درشعر زبان خود ابتکاراتی دارد که از عروض فارسی گرفته شده. روکرت نه تنها یک شاعر درجه اوّل آلمان بلکه ازبزرگترین خدمتگزاران ادب و فرهنگ ایران در دنیای غرب است .قطعة مفصّل رستم وسهراب که من خلاصة ترجمةآنرا از مطبوعات قدیمی برداشت کرده در این وبلاگ مینویسم از اشعار شیوای زبان آلمانیست . البتّه شاعر دیگریهم بعد ازآن بنام ( ماتیو ارنلد ) چنین سروده ای دارد ولی به زیبایی اثرفردریش روکرت نمیشود.

 

خلاصة ترجمة تراژدی رستم وسهراب سرودة( فردریش روکرت)

 

 

قبل از نوشتن شعر مذکور اشاره ای به سرگذشت سهراب از زمان طفولیّت ضروریست: سهراب فرزند رستم مادرش تهمینه دختر شاه سمنگان بود. معمولاً قهرمانانی چون رستم درجایی ثابت نمانده اندکه شاهد بزرگ شدن فرزندشان باشند.وسهراب از کودکی فنون رزم را آموخت. ودر سنّ بلوغ که جوانی دلاور زیبا اندام و جنگجو  شده بود تصمیم گرفت  نخست سپاهی فراهم کرده به توران تاخته افراسیاب حکمران توران را مغلوب و خود برتخت نشسته بعد بر کیکاووس شاه ایران بتازد اورا از سلطنت خلع پدرش رستم را یافته برتخت بنشاند.وقتی قوای سهراب به توران رسید و افراسیاب دریافت که سهراب بعد از جنگ با او قصددارد با کیکاووس  بجنگد سپاه بزرگی به استقبال او فرستاد که بجای جنگیدن باهدایای زیادی تقاضای صلح و دوستی نمودند ونقشه ای کشید که سهراب را با پدرش رستم بجان هم بیندازد و بعد ازاینکه به خیال او سهراب رستم را کشت او را هم در خواب بکشد. بنابراین به فرماندهانش سپرد کاری کنند که رستم وسهراب یکدیگررا نشناسند. سهراب با لشگر عظیمی به ایران و دژ مرزی سپید حمله کرده هجیر نگهبان دژ را اسیرکرد  ...واکنون شعر فردریش روکرت ... گستهم ازفرمانروایان مرزی نامه ای برای کیکاووس به ( استتخر)  فرستادکه  که پیکی برق آسا نامه را به کیکاووس رسانید.به این مضمون که پهلوانی با نیرویی شگرف در این نواحی پا به میدان گذاشته که بیم آن میرود با دلیری بیمانندش آسیبی به سرحدّات برساند. کیکاووس پس از یک جلسة شور با فرماندهان و اطرافیان گیو را با نامه ای به این مضمون نزد رستم در زابلستان میفرستد که هرچه زودتر رخش رازین کن و برق آسا بنزد ما بیا که شدیداً بتو احتیاج داریم. رستم با استقبال شکوهمند فرماندهان و درباریان به استخر وارد شد.از آنسو هجیر سهراب را تحریک میکردکه همة پهلوانان درزیرپای پیلوارقهرمان کیکاووس که بجنگ تو می آیدچون مورچگان نرم میگردند. ولی توباید اورا مغلوب کنی .گودرز با هشتاد پهلوان به پشتیبانیت خواهند آمد. سهراب برآشفت , و گفت من به تنهایی خواهم جنگید.روز نبرد فرارسید درحضور یلان وبزرگان که از هرسو صف کشیده بودند, پدر و پسر که یکدیگررا نمی شناختتند در برابر یکدیگر قرارگرفتند. هردو گرم پیکار شدند و هریک میکوشید دیگری را مغلوب کند. ناگاه رستم توانست پشت سهراب را برزمین رساندو دردم نیزةتیزشرا درسینة آن جوان فرو برد. سهراب که خودرا درآخرین دقایق زندگی یافت به حریفش گفت: من نوادة شاه سمنگان و فرزند رستم هستم . مادرم تهمینه مرا برای یافتن پدرم فرستاد .بازوبندی جواهرنشان که زیر زره دارم فرزندیم رااثبات میکند. رستم از شنیدن ای سخنان به حیرت افتاد .زرة سهراب را که غرق خون بود به کنارزد . وبازوبندجواهرنشان وخون آلود راکه خود شب زفاف به تهمینه مادرسهراب داده بود یافت. ازحسرت و اندوه دست برسرکوفت و فریادزد آوخ فرزندم وا ی برمن وای برتهمینه سهراب که آخرین دقایق زندگی را می گذرانید پدررا شناخت و باو درود فرستاد و گفت ای پدر عزیز مادرم تهمینه منسوبی را که ترا میشناخت همراهم فرستاد, ولی او در جنگی کشته شد. ومن هجیرراکه اوهم ترا دیده بود همراه آوردم که اگر تورا دید مرا آگاه سازد مباداکه پدرو پسر روبروی یکدیگردرآییم .ولی او سخنی بامن نگفت. منهم در آغاز نبرد نامت راپرسیدم جواب ندادی . پس تقدیر چنین بود که من بدست تو جان بسپرم . اکنون ازتومیخواهم بازوبند ویراق وسلاحم را نزد مادرم تهمینه باز فرستی  ... بزرگان وشهزادگان وجمله سپاهیان که اطراف میدان نبردبودند از پیروزی رستم فریادشادی برداشتند امّا اندکی بعد باحیرت رستم را باچهرةاندوهباردیدندورستم ماجرای کشتن جگرگوشه اشراحکایتکرد .آنگاه سواران چابک فرستاد تا نوشدارویی راکه در گنچینة کیکاووس بودبرای نجات سهراب بفرستد .ولی نوشداروزمانی رسیدکه سهراب مرده بود.

 

 

cyrusamirmsouri@yahoo.com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت16:45توسط سیروس امیرمنصوری | |